خدا دوست دلرم
فقط خداااااا
خداااااااااااااااااااااا
فقـــــــــــــــط خـــــــــــــــدا
حریم عشق
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
صدایم را ، آوایم را از دست می دهم ؛ وقتی تو صدایم می کنی … زمانی که به تو می اندیشم
تصویری از تو در برابرم ظاهر می شود ؛ شفاف و واضح می توانم صورتت را ببینم
لا به لای گنجه های ذهنم را که می گردم ؛ خاطرات بسیاری پیدا می کنم از گذشته ها ی دور و نزدیک
خاطرات تلخ و شیرین بسیار ؛ ناگهان این صدا در سرم می پیچد …با لحنی الهی
در کنارم باش ، در کنارت هستم ؛ با همدیگر از این دالان تاریک تو در تو عبور می کنیم
به خاطر میارم صدایی که نام مرا می خواند ؛ لحنی غریب ، با آهنگی آشنا
صدایی از دور دستها که احساس می کنم ؛ از اعماق وجودم منشا داره…
آوایی که می گفت در کنارم باش ؛ در کنارت هستم … همین جا ، به همین سادگی
فاصله برایم اهمیتی نداره ؛ این را می دانم تو هم روزی … به این حسی که دارم می رسی
ورای زمان و مکان سیر می کنم این روزها ؛ رویاهایی میبنم رنگارنگ . با لبخندی شیرین پرواز می کنم
در آسمانی روشن و آبی ؛ گویی که در چشمان تو حرکت می کنم
آوازی را با هم زمزمه می کنیم ؛ رقصی جانانه و پایکوبی وصف ناپذیر
با آهنگی آشنا که انگار از آسمان انعکاس دارد ؛؛؛؛ در کنارم باش ، در کنارت هستم ….
در کنارت هستم …….
در کنارم باش …..
باش ….
…………………………………………………
من، امیدی را در خود باور ساخته ام
تار و پودرش را، با عشق تو پرداخته ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری از جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت
***
**
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز، از “بود” به “هست”
باز، از خاموشی تا فریاد !
پ.ن : این اپم با بقیه اپای قبلی فرق داره
این بار میخوام از عشقم از زندگیم بگم
از مهلا خانوم گلزار که از وقتی وارد زندگی من شده
زندگیم رنگ وبویی دیگه گرفته پر از شادی شده
پر از شور و نشاط
انشالله روز جشنمونو همین جا میگیم به زودی زودی
واسه مهلام نوشت : عشقم به اون خدایی که اینجا فقط وفقط درباره اون مینوشتم عاشقتم
واسه خدا نوشت : خدایا تو یارو یاورمون باش الهی وربی من لی غیرک
نوشته شده در چهارشنبه ۷ دی۱۳۹۰ساعت 12:15 توسط محمد| 32 نظر |
دوباره نوشت 2
پنجره را باز گذاشته ام صدای باران است و باد و تاریکی پنجره را باز گذاشته ام تا باد بیاید و
همه دردها را با خودش ببرد و ببرد و ببرد……
تا من دیگر این دل کوچکم را با سنجاق قفلی به تنم آویزان نکنم……..!!!
گاهی این جور می شود دل کوچک ساده ام عجیب از این روزگار می گیرد دلم می خواهد بروم در
خوابهای بچه گیهایم زندگی کنم درست وسط پولکهای رنگی و شمهای روشن همانجا که پر بود از
تکه های شیشه های رنگی که وقتی نور شمها به آنها می خورد همه جا پر می شد از رنگ و
نور و قشنگی کاش توی خوابهای بچه گیم مانده بودم!
این روزها فکر می کنم دلم گرفته اصلا کرکره های دلم را پایین کشیده ام دل کوچکم را توی قفس
کرده ام درست مثل پرنده ها و پارچه سبز بلندی روی آن انداخته ام که دلم هیچ کجای این دنیای
زشت و بد رنگ را نبیند تا چشمهای آدمها نبیند که چشم دلم خیس است دلم نمی خواهد کسی ببیند
که رنگ دلم پریده است………
نوشته شده در سه شنبه ۸ آذر۱۳۹۰ساعت 13:55 توسط محمد| 25 نظر |
با تو می گویم حرفهایم را…
خدایا……..
با تو می گویم حرفهایم را… دلتنگیهای وجودم را… و آشفتگیهای درونم را….
خدایا……..
قلب مترسک تنها را دریاب… می دانم همین نزدیکیهای تو! و من بی فرجام چنان دورم از تو که گاهی نامت را نمی دانم!
که نشانی ات را از هر که پرسیدم خود آواره دیارت بود!
خدایا…….
از من مپرس که پاسخی ندارم جز شرمندگی… جز درماندگی… از خویش هیچ نیاموخته ام مگر ندانستن… مگر نادانی!
خدایا…….
صدایت می کنم! جواب از این بی دل آشفته حال دریغ مکن ور نه گم می شوم در سیاهی و دو رنگی روزگار… گم می شوم و راه پیدا نمی کنم در این سکوت بی نام نیمه شب!
خدایا…….
می خواهم در این نسیم سحرگاه تو را باز شناسم از سیاهی!
دلتنگم … تنهایم … دردمندم… و نیازمندم به درگاهت… دستم را رها مکن که اگر تو راه به من نشان ندهی چگونه در این ظلمت به خانه باز گردم!
خدایا…….
جهان و هر چه در آن است نشانی تو و آوارگی نشانه من… کوه و جنگل و دریا نشان از عظمت تو و اشک و آه و حسرت نشانی من!
خدایا…….
تو کریمی و بخشنده… تو یگانه ای و بی نیاز … تو رئوفی و بزرگ… تو پشت و پناه و تکیه گاه دردمندانی… و من حقیر و سرگشته و حیران !
خدایا…….
این بنده خاطی و بیچاره را ببخش و از درگهت نا امید مگردان… اگر چه در وقت دلتنگی و دردمندی دست نیاز به درگاهت دراز می کنم و در هنگام حلاوت و سر خوشی از تو دورم!
خدایا…….
غمگینم و آزرده … دلگیرم و تنها… بی پشت و پناهم و سر گردان… دلشکسته ام و به هر که و هر چیز رو کردم جز زخم عایدم نگشت! پس قلب شکسته ام را دریاب و مرا از غم و غصه های دنیوی برهان!
خدایا……
نگاه گرمت را از من مگیر که محتاج گرمای بی رنگ و ریایم… و این سرما که بر وجودم رخنه کرده از قلب فرتوتم بزدا که تنها بی نیاز یکتا تویی و بس!
خدایا…….
قطره های اشک پنهانم را فقط تو می بینی و همزاد غم بودن ذهنم را تنها تو می دانی و آنچه گذشته ام را با غم و امروزم را با درد می سازد تو می فهمی!
خدایا…….
مرا از هر بنده بی نیاز گردان و بر من رحم کن بر من که نا توانم بر من که محتاج صبوریم صبری عطا کن و قلبی روشن و بی کینه!
باشد که هیچ جز عشق و محبت درون سینه نداشته باشم!
و…….
دلم عجیب گرفته است
کجاست پنجه شیرینت ای نوازشگر
که تار های دلم را به زخمه ای بنوازد………؟؟؟